عکس پدر
عصر است و باران می بارد...دوست دارم بیرون بروم...ماشین حسابم را برمیدارم تا سرراه باطریش رو عوض کنم....میرسم مغازه ساعت فروشی..روی شیشه میزش پر است از عکس هم محله ای هایی که دیگر در این دنیا نیستند....نگاهم می افتد به عکس پدرم...بی اختیار اشک در چشمانم حلقه میزند..او عزیز من است...خدای من یک نفر هم هست که فراموش نکرده او هم در این محله بود...مغازه بزرگی داشت...برو بیایی داشت...اوهم در کار تعمیر بود..عصرها با دوستاش جمع میشدند و صدای خنده هایشان تا خونمون میومد...من براشون چایی میبردم و از در کوچک بین خانه و مغازه صداش میکردم....آخر هفته ها که برمیگشتم با چه شوقی وارد مغازه میشدم....چقدر عاشق ساعتهای عطیقه بود و زنگشون به گوشم میخورد....به زور در مغازه جلوی اشکم را گرفته ام.تا پولش را حساب کنم..میزنم بیرون....بی اختیار اشکهایم سرازیر میشوند....هق هق گریه هایم رو چی کار کنم؟؟چقدر غم نبودنش را پنهان کرده ام!!!با ماسک نفس کم می آورم...دوست دارم با صدای بلند همراه باران گریه کنم....نمی شود نمی شود نمی شود...