1400!!!!!
چشمم می خورد به تاریخ وبلاگت...از سال 90 شروع میشه و الان میرسه به 1400....برام عجیبه....هر خاطره ای که ازت بخونم و هر عکست انگار همین الانه....چه خوبه که این سالها همین جا موندن....حتمن تو هم بعد سالها که سراغشون بیایی خیلی خوشت میاد...چقدر دوستت دارم...در همه پستایی که برات گذاشتم ردپای دوست داشتنم مونده....چقدر راحت سالها می گذرند یا چقدر سریع ما از گذر زمان عبور می کنیم...انگار همین دیروز بودبا گربه کوچولوم بازی می کردم....یا عاشق مداد رنگی هام بودم...عروسک چشم آبیم رو خیلی دوست داشتم و با دخترهمسایمون که هم سن بودیم بازی می کردیم....از تماشای ماه لذت میبردم...دوست صمیمی دوران ابتداییم برام کتاب میاورد...با اینکه جلدشون کهنه بود ولی از خوندنشون لذت میبردم...من و اون نوشتن رو خیلی دوست داشتیم...بازی تو روز برفی خوشحالمون میکرد...راهنمایی و دبیرستان دوستای زیادی داشتم...دوستایی از هر اخلاق و طبقه اجتماعی و فرهنگی ....ولی یک چیز مشترک بود...دوست بودیم...دوستشون داشتم...اصلن دوست داشتن از ته دل بود مثل خنده هامون...دوست داشتن حرمت خاصی داشت...تو همه عکسامون خوشحالیم و بس....دانشگاه تجربه خوبی بود...مخصوصن ی شهر دیگه...یادمه شب اول تو خوابگاه...یکی از هم اتاقی هامون که دیرتر اومده بود و مال شهرستانهای اطراف بود بدون اینکه با ما حرف بزنه از شدت غریبی چادرشو کشید سرش و وانمود کرد که میخوابه ولی داشت یواشکی گریه می کرد....دوستای خوبی داشتم هوای همو داشتیم...ی دوست ترک خیلی صمیمی داشتم که خیلی مدیونشم....و ی دوست فارس صمیمی...من دوستی واقعی رو باهاش تجربه کردم...باهم راحت بودیم و خیلی شاد....و کسایی هم هستن که از دستشون دادم یا دیگه تو مسیر زندگیم گمشون کردم ولی قلب من دوست داشتن رو فراموش نمی کنه....وقتی به تو رسیدم...فهمیدم تو قلب منی....حتی سالهای سال هم بگذرند باکی نیست...تو دختر منی....و من مادر تو....مادری که بزرگترین دلخوشیش تو هستی و بس!!!!